سوسیالیسم
برگردان: محمدحسین وقار
سوسیالیسم در قالب جنبش سیاسی تا حدود زیادی واكنشی به پیامدهای صنعتی شدن بود. لیبرالیسم و سرمایهداری در مباحث اجتماعی، با چهرهای منافقانه ظاهر شدند و به دفاع از مفهومی از آزادی سیاسی و اقتصادی پرداختند كه عملاً به استمرار انقیاد طبقه كارگر منجر میگشت. شاید سوسیالیستها در این مورد كه در وضعیت موجود در آن زمان دقیقاً چه چیزی اشتباه بود، با هم موافق نبودند؛ به علاوه ممكن است در مورد برنامه مشتركی برای آینده نیز لزوماً توافق نداشتهاند؛ اما در محافل سوسیالیستی اجماعی همگانی وجود داشت كه آرمانهای انقلاب فرانسه، یعنی آزادی، برابری و برادری را نمیتوان در یك نظام سیاسی مبتنی بر شالودهی فردگرایی محقق ساخت.
صنعتی شدن در قرن نوزدهم، در عین حال امكانات جدید و مشكلات عظیمی برای مردم عادی به بار آورد. كارگران صنعتی میتوانستند ببینند كه وجودشان برای سرمایهداری كنار گذاشته شدهاند؛ اما كارگران قبل از آنكه بتوانند در صحنه سیاسی اظهار وجود نمایند، به زبانی سیاسی نیاز داشتند كه وضعیت و آرزوهایشان را منعكس سازد. بسیاری آشكارا میدانستند كه وعده ثروتمندان درباره نظریه لیبرالیسم توهمآمیز است. آزادی سیاسی آنها در منطق سرمایه داری محصور مانده بود. پیشرفت در همه جبهههای اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی مستلزم تحلیل دقیق كاركرد سرمایهداری از دیدگاه گروههایی بود كه بیشتر در معرض استثمار این نظام قرار داشتند.
این عقیدهای رایج بود كه مسائل پیچیده ادغام و نظارت را در اقتصاد نمیتوان به ابتكار فردی واگذاشت. در دهههای اول قرن، بحثهایی مطرح میشد كه خواستار میزان بالایی از نظارت مركزی در برنامهریزی اقتصادی بود؛ مثلاً رابرت اُوِن و سن سیمون در مباحثات خود محاجه میكردند كه پیشرفت علمی و فنی بدیلهایی برای سرمایهگذاری ایجاد نموده كه در عین حال كارآمدتر و انسانیترند. (1) مسائلی كه در گذشته لازمههای «طبیعی» زندگی انسان تلقی میشد، مانند: فقر، استثمار و جنایت، از این نظر، قابل انتساب به نظام مندرس اجتماعی و اقتصادی بود. اُوِن به خصوص كاستیهای «اخلاقی» كارگران را پیامد مستقیم شرایط سبعانه و ناامنیی میدانست كه در كارخانهها تجربه كرده بودند. در كارخانهها، رقابتِ هرج و مرجآمیز را با برنامه ریزی خردگرایانه و اجبار را با همكاری جایگزین كنید: نه تنها ظرفیت مولد افزایش مییابد كه دیگر نیازی به آن نیست كه دولت نقش سركوبگر را برعهده گیرد.
اُوِن كوشید افكار خود را در كارخانهای در نیولانارْك كه ادارهی آن را برعهده داشت (1800-25)، به مرحله عمل درآورد. برای كارگران او آموزش، شرایط خوب زندگی و شیوههای مبتنی بر همكاری فراهم شد و انتظار میرفت كه با ارتقای استعدادهای شخصی بالقوه و حس مسئولیتِ آنها، برای پذیرش نقشهای اجتماعی و سیاسی گستردهتر آماده گردند. در همان حال، سن سیمون خواستار آن بود كه گروهی از نخبگان علوم اجتماعی مستقیماً اداره موضوعات مربوط به تولید، توزیع و تبادل را به دست گیرند و بدین ترتیب حیات اقتصادی را از نوسانات شرایط بازار رها سازند. اینها حداقل پیشنهادهایی بود كه ممكن بود ثمرات جامعه صنعتی را در دسترس بخشهای بیشتری از جمعیت قرار دهد، با این احتمالِ وسوسهانگیز كه فناوری جدید میتواند انقطاعی تعیینكننده را از اشكال گذشتهی هماهنگیِ سیاسی و نظارت پدید آورد.
در دهه 1840، اقبال از افكاری از این دست به خصوص در میان كارگران تحصیل كرده در شهرهای لندن و پاریس رو به افزایش داشت. آنها یك چارچوبِ ارجاع به وجود آوردند كه بتوانند در آنْ مطالبات جوهریِ سیاسی، اجتماعی و اقتصادی خود را به پیش ببرند: برای همه رأی دهندگان مذكر در جلسات سالانه منشورگرایانِ بریتانیا، و برای بازتوزیع بنیادی اموال در میان كارگران پاریس. اگرچه تلویحات عملی این مطالب بسیار گسترده بود، اما لحنی كاملاً اصلاحطلبانه داشت. آنها درصدد تغییر ساختار اصلی جامعه نبودند. بحثِ مطرح این بود كه با اصلاح نهادها و رویههای خاص، منافع كامل كارگران فراهم خواهد شد.
چیزی كه سوسیالیسم را به تهدیدی مهلك در برابر نظام لیبرالیسم تبدیل كرد، این فرض بود كه تغییر جدی در درون حصار نظام سرمایهداری قابل حصول نیست. سعی در رفع این سوءاستفاده یا آن سوءاستفاده، در حقیقت موجب تقویت وضعیت موجود گشته، ذهن كارگران را از فرصتهای انقلابیشان منحرف میسازد. در حالی كه اصلاحطلبان میكوشیدند نخبگان حاكم را از عادلانه بودن آرمانشان مطمئن سازند، سوسیالیستهای انقلابی امید آیندهی خود را منوط به آگاهی سیاسیِ فزاینده طبقه كارگر ساختند. از این نظر سرمایهداری، همراه با ثروت بیسابقه، طبقهای از كارگران فقیر و ستمدیده ایجاد كرده بود. همین كه منطقِ موضع این طبقه آشكار گردید، استدلال شد كه طبقه كارگر تغییر ماهیت خواهد داد. قربانیان منفعل استثمار سرمایهداریْ هدایت دوره جدید را برعهده خواهند گرفت.
كارل ماركس معمار اصلی سوسیالیسمِ مبتنی بر طبقه بود. ماركس در آثار اولیه خود، انتقادش را متوجه این دیدگاه اصلی نظریه لیبرالیسم نمود كه اصول اخلاقی و سیاسیْ اعتبار و حوزهی عملی فراگیر دارند؛ مثلاً مفهوم حقوق مذكور در اعلامیه حقوق بشر و شهروندان (1789) كه به نظر میرسد اعلام شرایط لازم برای ارتقای متوازن سیاسی و اجتماعی انسانها در همه جا باشد، از نظر ماركس، دفاع از انواع منازعاتی است كه بهتر میتواند منافع بورژوازیِ در شرف تكوین را به پیش براند. البته مدافعان اعلامیه به تنگی نظرگاه خود اذعان نداشتند. آنها در استدلالات خود در دفاع از برخی حقوق جدی بودند؛ اما چیزی كه درك نكرده بودند، این بود كه دیدگاه افراد در قبال گرفتاریهایشان، محصول جایگاه آنان در مجموعه نقشهای اجتماعی و اقتصادی است.
ماركس موضع خود را با تحلیل دقیق و مفصل فلسفه هگل بسط داد. (2) او مشاهده نمود كه اِعمال روش هگل در جنبههای مختلف باورشناسیِ جامعهی امروزین كفایت نمیكند. خودِ روش باید به عنوان نمونه دیگری از پیچیدهسازیهای باورشناختی افشا شود. بدین ترتیب آنجا كه هگل دولت را تجلی عینی خیر فراگیر جامعه توصیف مینمود، ماركس آن را محافظ منافع اقتصادی و اجتماعی طبقه مسلط میدانست. ماركس هنگام اعلام اصول رسمی، همواره به منافعِ طبقهای مینگرد كه آن را تولید نموده است. او كل قلمرو باورشناسی را انعكاس برخوردهای اساسیتر در اقتصاد و اجتماع میداند.
از دید ماركس، تغییر این چشمانداز متضمن برداشتی كاملاً متفاوت از این بحث است. مهارتی كه فلاسفهی گذشته مصروف توجیه اصول انتزاعی ساختهاند، كاملاً نابجاست. چیزی كه موردنیاز است، تقابل عظیم مفاهیم نیست، یعنی حق الهی در برابر حق طبیعی یا آزادی در مقابل برابری، بلكه تبیین عوامل اقتصادیی است كه شیوههای خاص نگرش به حیات سیاسی را تداوم میبخشد. تمركز ماركس بر نحوهی تأثیر شرایط مادی بر مردم در خلال تلاش برای اداره زندگیشان است. او گرفتاری «افراد واقعی، فعالیت و شرایط مادی زندگیشان» را مورد تأكید قرار میدهد «اعم از مواردی كه از قبل موجود بوده و مواردی كه در نتیجه فعالیتشان ایجاد شده است.» (3) و همواره تمركز او بر منطق كسب روزی و بقاست. مردم باید برای رفع نیازهایشان كار كنند؛ و با این كار، شرایط زندگی انسان را تغییر میدهند. كار به ناچار مشاركتی اجتماعی است؛ اما روابط اجتماعیی كه مردم در خلال فعالیت اقتصادیشان ایجاد مینمایند، تنها نیازهای اقتصادی آنها را منعكس نمیسازد. تنازع بقا در برابر طبیعت با كمك فناوری انجام میگیرد كه مستلزم گونهای از تقسیم كار است. و از آنجا كه «مراحل مختلف توسعه و تكاملِ تقسیم كار دارای این همه اَشكال مختلف مالكیت است»، مزایایی كه برای گروههای خاص جامعه ایجاد میگردد، به كسب و نظارت بر «مواد، ابزار و محصول كار» بستگی دارد. (4) ویژگیهای خاص انواع متوالی جامعه، از قبیلهای، شهری باستانی، فئودال و سرمایهدار، بازتابهای سیاسی روابط حاكم و محكوم است كه از توزیع اموال میان هریك از آنها نشأت میگیرد.اگرچه به نظر میرسد دولت نمایندهی منافع عمومی جامعه باشد، اما در تحلیل ماركس، ابزاری برای سركوب است كه به منظور تأمین منافع اقتصادی طبقه حاكم طراحی شده است. در دورههای قدیمتر، این سلطه اقتصادی با تعهدات طبیعی پایدارِ ناشی از روابط شخصی در درون خانواده، قبیله یا مِلكِ اربابی تعدیل میشد؛ اما با گسترش سرمایهداری، رشتههای پیوند اِتكای شخصی جای خود را به آزادی ملی داد، كه انباشت لگام گسیختهی اموال را ممكن ساخت. به نظر ماركس، نتیجه منطقی آن در عمل، تمركز مترقیانه مالكیت در دست جمعی بسیار معدود همراه با ایجاد یك طبقهی كارگرِ كاملاً وابسته به نوسانهای بازار كار بود. بنابراین به همه روابط از منظر رشتههای پیوند پول نقد نگریسته میشود؛ و پیششرطهایی برای پیدایش نظریهای وضع میگردد كه با تمركز بر شالوده اقتصادی جامعه، در عین حال دورنمای آیندهای را مطرح میسازد كه در آن پیشبرد فناورانه، به منزله نقطه پایان این گونه اتكای اقتصادی است.
از این گذشته، سلطه طبقه حاكم به حفظ حاكمیت قانون و ترتیبات اقتصادی موجودْ محدود نیست. طبقهای كه قدرت اقتصادی را در درون جامعه اِعمال میكند، در عین حال قادر است «تولید و توزیع افكار زمان خود را تنظیم نماید»؛ و بنابراین «در هر عصر، افكار طبقهی حاكم، افكار حاكم بر آن عصرند» (5). این توطئهای حساب شده نیست، بلكه توهمی است كه معمولاً حاكمان و رعایا مشتركاً گرفتار آنند. انسجام یك عصر را كه به خصوص مورخان آلمانی به حاكمیت افكار موجود منسوب میدارند، باید در حقیقت محصول منافع اقتصادی غالب در آن عصر دانست. یك نظریه تاریخی كه «سخن هر عصری را میپذیرد و اعتقاد دارد كه هر چیزی درباره خود بگوید و تصور كند، درست است»، تنها اسطوره استقلال افكار را تداوم میبخشد كه در ابتدا با تمایزی مشئوم میان كار ذهنی و كار مادی به وجود آمد. (6) برخورد در قلمرو افكار باید از منظر شرایط تولید و برخورد طبقات ایضاح گردد. بدین ترتیب ماركس تلقی انقلاب فرانسه را به مثابه برخوردی میان شرافت و برابری مردود میداند. از دید ماركس، نبرد واقعی میان اشراف است كه به بقایای جامعه فئودال چسبیدهاند، و بورژوازی كه در جستجوی شناسایی قانونی و سیاسی برای كسب قدرتی اقتصادی است كه سریعاً ریشه میگستراند.
ماركس كه آثار خود را با همكاری فردریك اِنگلس به رشته تحریر میكشید، این نظریات را در جزوهای با عنوان بیانیهی كمونیستی با هم تلفیق نمود، كه به الگویی برای سبك جدید استدلال سیاسی بدل شد. (7) بیانیه، كه گفته میشود در آشوبهای سال 1848 كه خیزشهای انقلابی سراسر اروپا را فراگرفت، نقش داشت، میخواست با ارتقای آگاهی طبقه كارگرانِ صنعتی شالوده اقتصادیِ قدرتِ اقتصادی نویافتهشان را تبیین نماید. پیشفرض اولیه ماركس این است كه ریشه همه برخوردها در جامعه را میتوان در تقسیمات طبقاتی جستجو كرد. ماركس بدون هیچ قیدوشرطی تأكید دارد: «تاریخِ همه جوامعی كه تا امروز وجود داشته، تاریخ مبارزه طبقاتی است.» (8) در جوامع ماقبلِ سرمایهداری، این تقسیمبندیها، با توجه دقیق به آنكه جایگاه و مقام در نتیجهی توزیع قدرت اقتصادی، آرامآرام تغییر میكرد، ممكن بود پیچیده باشد؛ اما با پیدایشِ سرمایهداریِ تكامل یافته، پدیدهی جدیدی رخ میدهد. رابطه متقابل جوامع اولیه جای خود را به تقسیمبندی اساسی به دو طبقه گستردهی بورژوازی و پرولتاریا میدهد، كه منافعشان دقیقاً مخالف یكدیگر است. بورژوازی در مقام دارندگان ابزار تولید قصد دارد منافع خود را تا آنجا ارتقا بخشد كه بتواند سختیهای رقابت را به سلامت پشت سر گذارد. از سوی دیگر، پرولتاریا كه مالك چیزی نیست، مجبور است كار خود را در ازای مزدی بخور و نمیر بفروشد. به نظر ماركس، استثمارِ كارگران تنها منبع نفع در نظام سرمایه داری است، با این نتیجه كه منطق بیرحم رقابت، بورژوازی را وامیدارد كه با فشار هرچه بیشتر بر كارگران در ازای پایینترین مزدِ ممكن، تولید را هرچه بیشتر افزایش دهد.
اما اینجا میتوانیم مسائلی را كه در برابرمان قد علَم كرده، ببینیم. به حكم اقتصادهای مقیاس، باید تولید در كارخانههایی هرچه بزرگتر متمركز گردد؛ اما انضباطِ حیاتِ كارخانه، كارگران را عادت میدهد كه همچون یك پیكر با هم كار كنند. و این تنها گام كوچكی است از شناسایی اتكای متقابل نظام تولید به سوی شناسایی منافع جمعی كارگران به عنوان یك طبقه. با تشدید رقابتِ تولیدكنندگان، فشار بیشتری بر كارگران اِعمال میشود. كارگران به دلیل فقرشان، مجبور میشوند كه در برابر آن فشار، ابتدا در كارخانه، و سپس در سطوح ملی و بینالمللی مقاومت كنند. سرمایهداران ضمن پیگیری بیوقفه سود، عملاً شرایطی را برای نابودی خود فراهم میآوردند.
نكته اصلی موردنظر ماركس آن است كه این مسائل، فراگیر و نه موضوعاتی مرتبط با سیاستاند. برای كارآفرینان عصر روشنگری ممكن نیست كه روشهای مدیریتیشان را در پرتو تحلیل ماركس تعدیل نمایند. سرمایهداران و كارگران- هر دو به یك شكل- در تقابلی ساختاری اسیر شدهاند. اَعمال آنها ممكن است بر زمان وقوع حوادث و نه بر مسیر درازمدت تحولات تأثیر داشته باشد. احتمالات انقلابی كه ماركس در بیانیهی كمونیستی تصریح مینماید، بر توسعه كامل سرمایهداری متكی است. ماركس به تلاشهای به اصطلاح «سوسیالیستهای آرمانشهری»، مانند اُوِن و سن سیمون برای بهبود آیندهی كارگران در زیر فرمان سرمایهداری صنعتی سوءظنی عمیق دارد. (9) او اصلاحات را لفاظیهایِ دوپهلو و ناتوانی از درك این حقیقت میداند كه توسعه سیاسی به واقع در نتیجه بحرانهای اقتصادی ساختاری به پیش رانده میشود. این فكر دائماً او را به خود مشغول میكند كه با دستكاری در تبلیغات، شاید بتوان كارگران را تا مدتی قانع ساخت كه میتوانند انتظار داشته باشند كه در درازمدت از سهم معقولی از ثمرات سرمایهداری برخوردار گردند؛ اما این وعدهها توهمآمیزند. سرمایهداران درگیر رقابتی مهلك با یكدیگرند و این رقابت، آنها را به استثمار بیرحمانه كارگران وامیدارد. بنابراین بورژوازی در نتیجه ضرورتِ خلقِ «گوركَنهای» خود به پیش رانده میشود؛ اما طبقهای (یعنی كارگران) كه برای موفقیت سرمایهداری ضروری است، با بقای آن در آینده همساز نیست. (10)
نظریه ماركس بدون تردید جبرگرایانه است؛ اما به موازات پیشبینیهای او برای پیروزی محتوم پرولتاریا با مباحثی «اخلاقی» روبرو هستیم كه همیشه با نظریه او قابل انطباق نیست. او به شكلی از اجتماع ارزش مینهد كه «در آن ترقی آزاد هركس شرط ترقی آزاد همه است.» (11) تلویح این نكته آن است كه این وضعیت مطلوب است؛ اما بدان معنی نیست كه به ناچار با گذشت زمان اتفاق میافتد. و به رغم همه مدافعاتِ او از سرمایهداری به مثابه مرحلهای لازم در توسعه و تشكیل جامعه آرمانیِ كمونیستی، زبان او در مورد استثمار و تحقیر كارگران در زیر فرمان سرمایهداری بسیار هیجانآور است. آزادی در «شرایط تولید بورژوازی حاضر» و «تجارت آزاد، فروش آزاد و خرید آزاد» چگونه است؟ (12) در این وضعیت، افراد برای فروش خود و نه برای توسعه استعداد شخصیتهای متنوعشان آزادند. پاسخ ماركس به این اتهام كه كمونیسم مستلزم الغای خانواده است، بسیار انتقادآمیز است. او تأكید دارد كه زندگی خانوادگی یك نظام «روسپی گری عمومی» پنهان است كه در آن با زنان تنها همچون «ابزارهای تولید» برخورد میشود. (13) موضع فرزندان چندان بهتر نیست. سرخوردگی اقتصادی، فقرا را به افزایش بهرهوری فرزندانشان سوق داده، آنها را در معرض خطر، بیماری و فرهنگِ سبعیت عام قرار میدهد. موعظه و درس اخلاق نمیتواند این وضع را تغییر دهد. والدین فقیر نمیتوانند از نعمت تلقی فرزندان خود فینفسه به مثابه هدف برخوردار گردند. به نظر ماركس، الغای خانواده شرط لازم برای جلوگیری از «استثمار كودكان از سوی والدینشان» است. (14) اگر این را جنایتِ ماركس بدانیم، ماركس با خوشوقتی «به جرم خود اعتراف میكند»! (15)
بیانیه چیزی بیش از شرح اجمالی چارچوب اقتصادیی كه در آن نبردهای سیاسی معاصر انجام میگیرد، به دست نمیدهد. ماركس بر نیاز طبقه كارگر به استقرار شالودهی راهبردهای سیاسی خود بر ارزیابی واقعبینانهی موازنهی در حال تغییرِ قدرت اقتصادیْ متمركز میشود. سرمایهداری یك فناوری برخوردار از استعدادهای وسیع بالقوه ایجاد نمود؛ اما آن استعداد بالقوه نتوانست در نظام حقوقی و سیاسی دیرپای تحقق یابد. وظیفه روشنفكران انقلابی و نكته مشخص بیانیه حمایت از طبقه كارگر دقیقاً با بیان علل سقوط سرمایهداری در زیر فشار خود است.
بررسی مبسوط ماركس از سازوكارهای تغییر انقلابی بسیار پیچیده است. موجزترین شرح او از فرایند تغییر فراگیر، در مقدمه او بر نقدی بر اقتصاد سیاسی (1859) آمده است. در اینجا، نیروی سائق تغییرات اقتصادی و اجتماعی را توسعه نابرابر «نیروهای تولید» و «روابط تولید» میداند. اگرچه «روابط تولید» با «نیروهای مولد مادی» مطابقت دارند، اما خودبه خود با نوآوریهای فناورانه سازگار نمیشوند. نیروهای مولدِ مادیِ جامعه، «در مرحله معینی از توسعه، با روابط موجودِ تولید در تقابل قرار میگیرند كه به اصطلاح حقوقی، همان روابط مالكیت است كه تا این زمان طبق آن عمل میكرده است.» (16) بدین ترتیب، اگرچه تعریف حقوق مالكیت با مرحله خاصی در توسعه نیروهای تولید پیوند خواهد خورد، اما نیروهای تولید به شكلهای ناسازگار با روابط دیرینه تولید، تغییر خواهند كرد؛ زیرا اینها در مفروضات قانونی و اخلاقی تجسم یافتهاند. حقوق مالكیت كه موجب پیشبرد یك فناوری خاص گشته بود، در نهایت انعطاف خود را از دست میدهد و نمیتواند پاسخگوی مقتضیات وضعیت جدید باشد. این روابط از شكلهای توسعه نیروهای مولد، به غل و زنجیر آنها تبدیل میشود. سپس دورهای از انقلاب اجتماعی آغاز میگردد. با تغییر زیرساختِ اقتصادی، كلِ روساختِ عظیم تقریباً با سرعت تغییر میكند. (17)
در مطالعات ماركسیستی، رابطه میان زیرساختِ اقتصادی و روساختِ باورشناختی همیشه موضوعی بغرنج بوده است. لحن مقدمه 1859 از جبرگرایی نیرومندی حكایت دارد كه در تقابل بارزی با تأكید بر «عمل» در نوشتههای اولیه ماركس قرار میگیرد؛ اما حتی در نوشتههای بعدیِ ماركس، كه در آنها خودآگاهانه اثرش را به سبك علوم اجتماعی عرضه مینماید، تعهد به تسهیل تغییرات انقلابی همواره آشكار است. منظور او فقط این است كه پیچیدگی جهانِ اجتماعیْ هركس كه تغییر را جدی میگیرد، وامیدارد كه بر تفصیل ساختار، رویهها و نهادهای شكل دهندهی نظام سیاسی تمركز یابد. ماركس روش سوسیالیستهای آرمانشهری، ولی نه ضرورتاً اهدافشان را مردود میداند. ماركس از همان آغاز، نظر رسمی هگل را به ذهن سپرده بود. بدون تردید فلسفه باید به «درك زمان خود در اندیشه» تعبیر شود. (18) از نظر ماركس، این درست همان است كه بگوییم فلسفه را نمیتوان فعالیتی مستقل و خودمختار دانست. وضوح مفهومی میتواند به تغییر دنیا كمك كند، اما تنها مشروط بر اینكه مسئولیت دنیا مورد توجه قرار گیرد.
سرمایهداری تنها نظام اقتصادیی بود كه ماركس به تفصیل مورد مطالعه قرار داد؛ زیرا آمار آن به سادگی در دسترس بود و موضوعات فوری سیاسی به تحلیل اقتصادی بستگی داشت. به نظر ماركس، مسیر اقتصاد انگلیس در خلال انقلاب صنعتی و بعد از آن، الگوی سرمایهداری به مثابه یك نظام بود. هدف تحقیق او این نبود كه نشان دهد كه این ترتیبات اقتصادی نامطلوب یا قابل نكوهش است، بلكه میخواست نشان دهد كه نظام اقتصادی منبعث از سَلفِ خود به رغم گزینههایی كه افراد انتخاب میكنند، در برابر خَلفِ خود فرو خواهد ریخت. افراد میتوانند موجب تسریع مرگ یك نظام اقتصادی گردند؛ اما درنهایت، جهتِ تغییر را نیروهای تولید تعیین میكنند.
در جلد نخست سرمایه (1867) (جلدهای 2 و 3 پس از درگذشت ماركس، با ویرایش انگلس منتشر شد)، ماركس نشان میدهد كه منطقِ تولیدِ سرمایهداری شرایط لازم را برای پیدایش نظام جدید ایجاد میكند. (19) گزارشی مختصر و صریحْ مشكل بتواند حق ظرایفِ بحث را ادا نماید. مطابق شرح ماركس، نفعْ نصیب سرمایهدار میشود؛ زیرا مزدِ بخور و نمیری كه به كارگرانش میپردازد، با ارزش كالاهایی كه تولید میكنند برابر نیست. این همان نظریه ارزش مازاد است. (20) اما با پیشرفت فناوری و خطر رقابت، تنها مؤسسات بزرگ با سرمایه زیاد شكوفا خواهند شد. این امر، تنها با افزایش نسبت هزینه ثابت به متغیر، تولید را هرچه بیشتر كارآمد میسازد. به نظر ماركس، هزینههای ثابت (سرمایه گذاری در زمین، كارگاه و فناوری) خودْ تولیدِ سود نمیكند. با كاهش نسبت سرمایهی متغیر، منبع سود سرمایهدار در ارزش مازادِ تولید شده توسط كارگرانش نیز كاهش مییابد. این ریشهی چرخهی معیوبی است كه موجد بحرانهای دورهای سرمایهداری است. هر بحرانی سرمایهدار را مجبور میسازد كه با اِعمال فشار بیشتر بر كارگران، سود خود را محقق سازد؛ و در عین حال، رقابت به گسترش استفاده از ماشینهای خودكار منجر میگردد كه به بیكاری هرچه بیشتر كارگران میانجامد. معمایی پیش میآید: فناوری موجد وفور مادی بیسابقه میگردد؛ اما وضعیت كارگر به گونهای است كه نمیتواند از سهم معقولی از آن ثروت برخوردار شود و یا بازاری ایجاد كند كه تداومش را تضمین نماید.
ماركس در سرمایه به بسط و شرح طرح كلی انقلابی میپردازد كه در بیانیه بدان اشاره كرده بود. او با تحلیل دقیق انباشت سرمایه و سازمانِ كارخانه، نشان میدهد كه منطق تولیدِ سرمایهداری موجد خصومتی آشتیناپذیر میان بورژوازی و پرولتاریاست. شكل سازمان اجتماعی ناشی از برخورد طبقاتی، در نهایت به حل بحران منجر میگردد. انضباط و ساختار كارخانه امروزین، كارگران را به درك این نكته سوق میدهد كه آنها به مثابه یك طبقه منافع مشتركی دارند. (21) انضباط كارخانه آمادگی برای مبارزهای سیاسی است كه كارگران در برابر بورژوازی انجام خواهند داد، ضمن آنكه انحطاط و عدم حتمیتِ حیات كارخانه به آنها یادآوری خواهد كرد كه در این راه چیز زیادی را از دست نخواهند داد. سرمایهداریِ موقوف به تولید «ارزش مبادلهای» از هم فروخواهد پاشید؛ زیرا دیگر نمیتواند نیازهای اقتصادی را برطرف سازد. (22) فقرِ طبقهی كارگر، بازار داخلی را به نابودی میكشاند؛ ماجراجوییهای استعماری در جستجوی بازار و منابع خارجی تنها مسكّنی موقت است؛ و فناوری در حال توسعه با كاهش نفرساعتِ كارِ لازم در یك فرایند خاص تولید، موجب تضعیف منابع سنتی سود خواهد گردید. با وخامت اوضاع اقتصادی و تشدید برخورد طبقاتی، كارگران با دقت بیشتر بر اهداف سیاسی مهمتر متمركز میشوند. روابط مالكیتِ ملصق به سرمایهداری مانع ارضای نیازهایی است كه توسعه فناوری در دسترس قرار داده است.
به نظر ماركس، سازمان اجتماعی كارخانه باید تكمله مناسب خود را در مالكیتِ عمومیِ اقتصاد بیابد. با الغای مالكیتِ خصوصی، تولید برای «ارزش مبادلهای» جای خود را به تولید برای «ارزش مصرفی» میدهد؛ بنابراین فناوری سرمایهداری شرط لازم برای دستیابی به سوسیالیسم است؛ اما همین كه به نیاز مادی پایان داده شد، ضرورت روابط خصمانه تولید (و در نتیجه، دولت به مثابه ابزار حفظ نظم) به تاریخ خواهد پیوست.
ماركس بحث خود را با ارائهی جزئیات اقتصادی فراوان بسط میدهد كه تكرارشان در اینجا چندان ضرورتی ندارد. همچنین اشاره به ظرایف نظریهی اقتصادی او دغدغه اصلی ما نیست. نكتهای كه باید بر آن تأكید كرد، اینكه او توسعه نیروهای مولد سرمایهداری را ریشهی تعیین تغییرات ثانویه در روساخت سیاسی و قانونی میداند و برخورد عقیدتی میان بورژوازی و پرولتاریا را تنها انعكاس تناقض اساسیتر میان نیروهای تولید و روابط تولید محسوب میدارد.
ماركس در تشریح شكل كمونیسم در آینده، دقت بسیار كمتری به خرج میدهد. تلقی او از دولت به مثابه دستگاهی قهرآمیز در دست طبقه حاكم برای مهار برخورد طبقاتی، تلویحات عمیقی بر آیندهای قریبالوقوع دارد كه در آن علل بنیانی برخورد برطرف شده است. مسائلِ هماهنگی، در هر آیندهی قابل تصور، همچنان باقی میماند؛ اما ماركس اینها را اساساً موضوعات فنی میداند. تصمیمات اداری مؤثر نباید متضمن مجموعهای از ابزارهای اجبار و نظارتی باشد كه در نظریه دولتمحور مسلّم شمرده میشود. در نوشتههای اولیهی ماركس، بخشهایی هست كه در آنها ماركس به شیوهای شاعرانه از دورنمای موفقیت فردی در یك نظام اجتماعی متقابل سخن میگوید. ماركس در باورشناسی آلمانی (1846)، طرحی از سازمان اجتماعی مبتنی بر استعداد شخصی را برای انتخاب و نه تقسیم كار، توصیف مینماید. ما دیگر در «یك حوزه انحصاریِ فعالیت» محصور نخواهیم بود، بلكه هریك قادریم «بامداد شكار كنیم، عصر ماهی بگیریم، غروب به پرورش دام بپردازیم، بعد از شام انتقاد كنیم، درست بدان دلیل كه ذهن داریم، بدون آنكه هرگز شكارچی، ماهیگیر، چوپان یا منتقد شویم» (23)؛ اما در همان كتاب نیز میپذیرد كه طبقه كارگر باید در ابتدا «قدرت سیاسی را به دست آورد تا به نوبه خود، منافع خود را در قالب منافع عموم ارائه نماید.» (24) و البته این امر بدون استفادهی سنجیده از زور میسر نیست. این كه چه مدت باید زور اِعمال شود، به سرسختی و انعطاف نظامهای بركنار شدهی جامعه بستگی دارد كه مذبوحانه میكوشند امتیازاتشان را حفظ نمایند.ماركس در اِعمال نظریه خود بر موارد عینی، اساساً ماشینی عمل نمیكند. نظریه او بر عواملی تأكید دارد كه مفروضات فلسفی نادرست را پیشتر از نظر تحلیلگران سیاسی كه قضاوتشان مشحون از جزئیات است، مخفی ساخته بود. در حقیقت ماركس در اصلاح نظریه مادهپرستیِ تاریخی به منظور تبیین حوادث تاریخی مهارت دارد. آموزندهترین مقالات او در این رشته، عبارتند از: مبارزات طبقاتی در فرانسه 1850-1848 (1850) و هجدهم برومرِ لویی ناپلئون (1852) (25). در هر دو اثر، ماركس دغدغه آن را دارد كه شكست ظاهری انقلابهای اروپا را در سال 1848 از منظر همصف دانستن طبقاتی كه انتظارات انقلابی پیش از موعد داشتند، ایضاح نماید. قطبیدگی طبقات اعلام شده در بیانیهی كمونیستی محقق نشد؛ اما پاره پاره شدنِ طبقات، یعنی مانع اصلی انقلاب در فرانسه را میتوان با تشبث به همان مفروضات مادیگرایانه (ماتریالیستی) كه بیانیه را تشكیل میداد، ایضاح نمود. به نظر ماركس، تقسیمات سیاسی در طبقه حاكم فرانسه قبل از 1848 تقسیمات اساسی در اقتصاد را منعكس میسازد. عدم اشتراكِ منافع زمینداران، اشراف مالی و بورژوازی صنعتی در حوزه سیاسی، در برخورد طرفداران بوربونها و طرفداران اورلئانها مشهود است. تنها در مقابل تهدید سوسیالیستهای دمكرات، این گونه منافعِ پراكنده، در نیاز به نظم برای تأمین مالكیتشان، زمینهای برای اشتراك مییابند. بنابراین مناسبترین شكل سیاسی برای خواستههای متضاد سلطنتطلبان، جمهوری بورژوازی است كه هیچ چیز بیش از ترس از پرولتاریای پاریس، آن را حفظ نمیكند.
تودهی مردم فرانسه در این محاسبات سیاسی جایی ندارند. روستاییان در خارج حوزه منافع طبقاتی مطرح شده از سوی جمهوریِ بورژوازی باقی میمانند؛ زیرا اگرچه روستاییان «طبقهای را تشكیل میدهند»، بدین معنی كه «در شرایط اقتصادیی زندگی میكنند كه نحوه زندگی، منافع و شكل فرهنگیاش، آنها را از دیگر طبقات جدا میسازد و در تنازع با آن طبقات قرار میدهد»، اما از آنجا كه «تنها در چارچوبی محلی با هم پیوند دارند و هویتِ منافعشان نمیتواند احساس اجتماعیت، پیوندهای ملی یا سازمان سیاسی را در آنها ایجاد نماید، طبقهای را تشكیل نمیدهند.» (26) اگرچه روستاییان از منافع مشترك خود آگاه نیستند و نمیتوانند نمایندهای از جانب خود داشته باشند، اما نیروی بالقوهی وسیعی را تشكیل میدهند كه ممكن است مورد بهرهبرداری عوامفریبان قرار گیرد. مطابق تفسیر ماركس، این اساسِ كودتای سال 1851 لویی بناپارت است. به رغم مخالفتِ پیروان سلطنتِ بوربونها و طرفداران خاندان اورلئان، بناپارت در نهایت میتواند به حمایت بورژوازی تكیه كند؛ تنها بدان دلیل كه ظاهراً وعده میدهد كه به هرج و مرج سیاسی و آن بیثباتی كه اقتصاد را به مخاطره افكنده، خاتمه دهد. در پایان، تنها یك تحلیل طبقاتی میتواند ظهور این متوسط پسندی را توجیه نماید.
به علاوه، موفقیتِ آشكارِ ارتجاعْ اعتقاد ماركس را به اجتنابناپذیری انقلاب پرولتاریا متزلزل نمیسازد. شكست انقلاب فیحده تجربهای آموزنده است كه اسطورهها و توهماتِ شكل دهندهی رفتار سیاسی در گذشته را از ذهنها میزداید. موفقیت بناپارت موجب تسهیل رابطه طبقات میگردد. از این به بعد، اختلافات در بطن حزب، منافع مشترك طبقاتی را مخفی میدارد. روستاییان و خرده بورژوازی كه «ضد انقلاب قوی و متحدی» در برابر خود دارند، در مسیر تشكیل «یك حزب واقعی انقلاب»، از پرولتاریا عقب میمانند. (27)
بدین ترتیب ماركس میتواند شرح اجمالی آگاهی طبقاتیِ مقتبس از نوشتههای نظری خود را در تفسیر حوادث معاصر در فرانسه، تخلیص نماید. او ماتریالیسم تاریخی را، نه نظریهی ماقبل تجربیِ تغییر اجتماعی، ابزاری تفسیری میداند كه عناصر بنیانی یك وضعیت غامض را متمایز میسازد. ماركس در این مقالات، نقش تعیینكنندهی نیروهای تولید را مورد سؤال قرار نمیدهد؛ با این همه، میداند كه ملاحظاتِ باورشناختیِ آنها در مبارزات سیاسی به اوضاع و احوال وابسته خواهد بود. در عمل میتوان شكاف میان یك نمونه سرمایهداری و توسعه آن را با تحقیق تجربی پر كرد.
نوشتههای ماركس همیشه به وضوح بحثانگیز بوده است، حداقل بدان دلیل كه در عمر حرفهای پربارش، انواع مخاطبان را طرف صحبت خود قرار داده است. نمیتوان انتظار داشت كه رسالههای نظری، جزوههای سیاسی و مقالات روزنامهها شكل مشتركی داشته باشند. و همین كه متنی به منبعی معتبر در گفتمان سیاسی تبدیل میشود، به انواع دلایل راهبردی، احتمالاً مورد استفاده و سوءاستفاده قرار میگیرد؛ اما اگر نوشتههای ماركس را از زوایای مختلف مورد توجه قرار دهیم، ثبات شگفتانگیزی را از خود بروز میدهد. البته پیشبینیهای مشخص او محقق نشد. انقلابی كه با اطمینان انتظار وقوع آن را در سال 1848 داشت، در نوشتههای بعدی او، به آیندهای دورتر موكول گشت.
همچنین نمیتوان گفت دولتهایی كه در قرن بیستم خود را «ماركسیست» خواندند، درست به همان ترتیبی شكل گرفتند كه ماركس پیشبینی كرده بود؛ اما این حقیقت باقی میماند كه ماركسیسم غنای چشمگیری به گفتگوی سیاسی بخشید. ماركسیسم به مثابه ابزاری تحلیلی، تاریخنویسان و نظریه پردازان سیاسی را قادر ساخت كه اصطلاحات متعارف گفتمان سیاسی را در فحوایی جدید و شاید انتقادیتر قرار دهند. از آن مهمتر و در عمل، چارچوبی نظری فراهم آورد كه به حوادث عادی زندگی طبقه كارگر معنای سیاسی میبخشید. تجربهی جانكاه خانه و كار هیچ گاه چیزی بیش از یك شرط ثانوی در نظریه لیبرالیسم نبود؛ یعنی انگیزهای برای آنكه افراد برای ارتقا بكوشند، اما بدون آنكه ارزشی مثبت كسب كنند؛ ولی در فحوایی گسترده، درسهای صحنه زندگی روزانه میتواند موضوعیتی ملی و بینالمللی یابد و به گسترش افق دید طبقه كارگر، بدون جدا ساختن آنها از دغدغههای فوریشان بینجامد. تا دهه 1860، احساس تأثیر جنبش سازمان یافته كارگری آغاز شده بود. گروههایی كه لیبرالیسم آنها را عموماً نادیده گرفته بود، اكنون خواستار بهبود عینی شرایط كار و ایفای نقشی فعالتر در حیات سیاسی بودند. اگرچه در مكتب لیبرالیسم چیزی وجود ندارد كه نافی اعتبار مشاركت حداكثری ممكن در سیاست باشد، اما ادعاهای جوهری كه از سوی سازمانهای طبقه كارگر مطرح میشد، به زبان رسمیِ نظریهی لیبرالیسم كلاسیك به زحمت قابل بیان بود.
موفقیت ماركسیسم را با توجه به پهنه تأثیر آن، بهتر میتوان سنجید. گروههایی كه خود را ماركسیست نمیخواندند، توانستند از تأكید جدید بر سیاستِ كار برخوردار شوند. به علاوه، میراث ماركس همواره انقلابی نبود. دیری نگذشت كه پس از درگذشت او در سال 1883، روشنفكران برجسته (لابریولا و كروچه در ایتالیا، سورِل در فرانسه، برنستاین در آلمان) به بحث پیرامون تلویحات عملی نظریههای ماركس پرداختند؛ مثلاً برنستاین در سوسیالیسم انقلابی (1899)، به دفاع از همخوانی اهداف سوسیالیستی با چارچوب قانونی دولت لیبرال میپردازد. (28) به نظر او، وضع قوانین سوسیالیستی با ایجاد امكان مشاركت سیاسی، میتواند موجب تغییر موضع طبقه كارگر گردد، بدون آنكه لزوماً نیازی به تغییر ساختار دولت باشد. قانون میتواند عبور از لیبرالیسم به سوسیالیسم را آسان ساخته، مانع ایجاد لطمات غیرقابل پیشبینیِ خشونتهای ناشی از انقلاب باشد. در تصویری كه برنستاین از آینده در ذهن خود میسازد، مشوقهای زیادی به خصوص به كارگران ماهر داده میشود. تا هماینك نیز آنها از وضع بدِ پرولتاریا كه در بیانیهی كمونیستی آمده كه «چیزی جز زنجیرهایشان ندارند كه از دست بدهند»، فاصله زیادی گرفتهاند. (29) در مقابل، لابریولا و كروچه بر ادعاهای ماركسیسم كه خود را عِلم میخواند، متمركز میشوند. (30) سورل بر نقش ماركسیسم به منزله یك اسطوره سیاسی، تأكید دارد كه وسیلهای مؤثر برای بسیج طبقه كارگر است؛ اما به مثابه نظریهای پیشگویانه، خود را به انحطاط میكشاند. (31)
ماركسیسم را حتی در آن زمان هم كه جدی گرفته میشد، آشكارا عقیدهای متعارف به حساب نمیآوردند. خودِ ماركس تا حدودی از این مشكلات آگاه بود، اگرچه همیشه احساس میكرد كه میان مقتضیاتِ اختلافات نظری و تبلیغات تأثیرگذار سیاسی مردد مانده است. البته هنگامی كه توجه مقتضی به موقعیتهای سیاسی خاص مبذول میگردد، معلوم میشود كه میتوان ماركسیسم را برای توجیه مسیر تكاملی و نیز انقلابی به سوی سوسیالیسم به كار برد. چیزی كه در ابتدا به عنوان تعالیم یك فرقه كوچك انقلابی ارائه شد، تا دهه 1890 توانست نقش شالودهی نظریِ مكتبی فراگیر شامل گروهها و انجمنهای مختلف را ایفا نماید.
بدین ترتیب مواضع در درون سنت سوسیالیسم به انواع اَشكال حیرتآور تقسیم شد؛ اما چیزی كه در همه آنها مشترك بود، مشغلهی فكریشان با رفاه جوهریِ تودههای كارگر و محروم بود. دیری نپایید كه مردمسالاریهای پارلمانی دریافتند كه اگر نتوانند نیازهای اساسی مردم را تأمین كنند، مشروعیت خود را از دست میدهند. بنابراین پاسخ سیاسی مؤثر به ماركسیسم باید هم عملی باشد و هم نظری؛ اما در دهههای اولیه قرن بیستم، هنوز زود بود كه بدانیم آیا وقتی دولتها بكوشند ظرفیتهای مؤثر خود را افزایش دهند، اصول قانونی لیبرالیسم محفوظ خواهند ماند.
گونههای فراوانی از سوسیالیسم در قرن بیستم پدیدار گشتند كه برخی از آنها مستقیماً میراث ماركس را كنار گذاشتند. در حقیقت، شكاف كلاسیك میان كمونیستها و سوسیالدمكراتها، اغلبْ سوسیالیستها را در اردوگاههای سیاسی مخالف قرار میدهد؛ اما در سراسر اندیشه سوسیالیستی، مضمون معمولْ انكار نظریه سیاسیِ مضیقِ آزادی است. ریشهكنی قیود گسترده اقتصادی و اجتماعی، شرط لازم برای موفقیت و رفاه انسان محسوب میگردد.
پینوشتها:
1.Robert Owen,A New View of Society,ed.Gregory Clayes(Harmondworth:Penguin Books,1991);
Ghita Ionescu,ed.The Political Thought of Saint-Simon(Oxford:Oxford Univeristy Press,1976)
2.Karl Marx,"Critique of Hegel`s Doctrine of State" and "A Contribution to the Critique of Hegel`s Philosophy of Right", in his Early Writings,ed.Lucio Colleti(Harmondsworth:Penguin Books,1975),pp.57-198 and 243-57
3.Karl Marx and Fredrick Engels,Collected Works(London:Lawrence and Wisheart,1970),vol. 5,p.31
4.Ibid,p.32
5.Ibid,p.59.
6.Ibid,p.62
7.Karl Marx and Fredrick Engels,"Manifesto of the Communist Party",in Karl Marx,The Revolutions of 1848,ed.David Fernbach(Harmondworth:Penguin Books,1973),pp.62-98
8.Ibid,p.67
9.Ibid,pp.94-7
10.Ibid,p.79
11.Ibid,p.87
12.Ibid,p.81
13.Ibid,pp.83-4
14.Ibid,p.83
15.Ibid,p.83
16.Karl Marx and Fredrick Engels,Selected Works(London:Laweence and Wisheart,1968),p.182
17.Ibid,pp.182-3
18.Hegel,Philosophy of Right,p.11
19.Karl Marx,Capital:A Critque of Political Economy,trans,Ben Fowkes(Harmondsworth:Penguin Books,1976)
20.Ibid,pp.258-69
21.Ibid,pp.492-639
22.Ibid,pp.126-8
23.Karl Marx and Fredrick Engels,The German Ideology,in Collected Works,vol.5,p.47
24.Ibid,p.47
25.Karl Marx,Surveys from Exile,ed.David Fernbach(Harmondsworth:Penguin Books,1973)
26.Ibid,p.239
27.Ibid,p.35
28.Eduard Bernstein,Evolutionary Socialism,trans.E.C.Harvey(London:Independent Labour Party,1909)
29.Karl Marx and Fredrick Engels,Manifesto of the Communist Party,p.98
30.Antonio Labriola,La Concezione materialistica,ed.Eugenio Garin(Bari:Laterza,1965);Benedetto Corce,Materialismo Storico ed economia marxista(Bari:Laterza,1941)
31.Georges Sorel,La Decomposition du marxism(Paris:Marcel Riviere,1970);
Georges Sorel,Les Illusions du progress(Paris:Marcel Riviere,1927); and
George Sorel,Reflections on Violence,trans,T.E.Hulme(London:Allen and unwin,1925)
هداک، بروس، (1391)، تاریخ اندیشه سیاسی: از عهد باستان تا امروز، ترجمه: محمدحسین وقار، تهران: نشر اطلاعات، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}